آدم وقتی فقیر میشه، خوبی هاش هم حقیر میشه، اما کسی که زور داره، یا زر داره، هنر می بینند عیب هاشه، حرف حسابی میشنوند چرند هاشه، آروغ های بی جا و نفرت بار شه، فلسفه و دانش و دینم می فهمند؛ حتی شوخی های خنک و بی ربط او، از خنده حضار را روده بر می کنه! ملت ها هم همینجورند.
روزی که ما مسلمان ها پول داشتیم، زور داشتیم، فرنگی ها از ما تقلید می کردند. استادهای دانشگاههای اسپانیا، ایتالیا، فیلسوف ها و دانشمندهای اروپا،وقتی می خواستند درس بدهند،قبا لباده ی ملاهای ما را به تن می کردند، یعنی که ما هم بوعلی و رازی و غزالی ایم!
همون که باز، استادهای دانشگاههای ما امروز، تو جشن ها،می پوشند، تا خود را به شکل استادهای دانشگاههای اسپانیا، ایتالیا،فرانسه و انگلیس بیارایند! یعنی که ما هم شبیه کانت و دکارتیم! ببین که لباده های خودمان را هم باید از دست فرنگی ها به تن کنیم!
صنعتگرهای مسیحی در اروپا، تقلب که می کردند، مارک الله را روی جنس های خودشان میزدند، یعنی که این ساخت اروپا نیست، کار بلخ و بخارا و طوس و ری و بغداد و شام و مصر و اسلامبول و قرناطه و اندلس است. حتی روی صلیب، مارک الله می زدند!
جنگهای صلیبی که شد، آنها افتادند به جان ما، ما افتادیم به جان هم، مسیحی ها و جهودها یکی شدند، مسلمان ها صدتا شدند، سنی به جان شیعه، شیعه به جان سنی، ترک به جان فارس، عجم به جان عرب، عرب به جان بربر، بربر به جان تاتار... باز هر کدام تو خودشان کشمکش، دشمنی، بدبینی، جنگ و جدل، حیدری، نعمتی، بالاسری، پایین سری، یکی شیخی، یکی صوفی، یکی امل، یکی قرتی...
نقشه ی جهان را جلوی خود بگذار، از خلیج فارس یک خط بکش تا اسپانیا، از آنجا یک خط برو تا چین، این مثلث میهن اسلام بود؛ یک ملت، یک ایمان، یک کتاب.
حالا؟
مسلمان های یک مذهب، یک زبان، یک محل، توی یک مسجد، هفت تا نماز جماعت می خوانند!
توی برادران جنگ هفتاد و دو ملت برپا شد. هر ملتی اسلام را رها کرد، رفت به سراغ قصه های مرده، خرابه های کهنه، استخوان های پوسیده... خدا را از یاد بردند، خاک را به جاش آوردند.
توحید توی کتابها مرد، به شکل کلمات؛ و شرک توی جامعه جان گرفت، بشکل طبقات. دین فرقه فرقه شد و امت قوم قوم و ما قطعه قطعه، هر قطعه... و لقمه ای چرب، نرم، راحت الحلقوم.
سر ما را به خاک بازی، به خون بازی، فرقه سازی، دسته بندی، به جنگ های زرگری، به بحث های بیخودی، به حرف های چرت و پرت، به فکرها و علم های پوک و پوچ، به عشق ها و کینه های بی ثمر، به گریه ها و ندبه های بی اثر، به دشمن های عوضی، به خنده های الکی، بند کردند. چشم ما را به لای لایی خواب کردند. فرنگی ها هم مثل مغول ها:
آمدند و سوزاندند و کشتند و بردند و...
اما نرفتند!
و ما یا سرمان به خودمان بند بود و نخواستیم ببینیم، یا به جان هم افتاده بودیم و نتوانستیم ببینیم و یا اصلا، برگشته بودیم به عهد بوق، به جستجوی قبرها، باد و بروت های استخوان های پوسیده، استخوان پوسیده ها و نبودیم که ببینیم!
طلاهامان را بردند و ما را فرستادند دنبال عصر طلایی- دنبال نخود سیاه
ملیت، نبش قبر؛ مذهب، شب اول قبر؛ حال، فراموشش کن؛ زندگی، ولش کن.
هزار و دویست و پنجاه سال پیش، پدر شیمی قدیم - جابر - در کلاس مسجد پیامبر، نزد امام صادق، رئیس مذهب شیعه، درس شیمی فرا می گیرد و هزار و دویست و پنجاه سال بعد نزد پیروان پیامبر و شیعیان امام صادق، درس شیمی در کلاس مدرسه حرام می شود. هزار و دویست سال پیش، ما برای اولین بار در یک جامعه ی اروپایی - اندلس - بیسوادی را ریشه کن می کنیم، و هزار و دویست سال بعد، بیسوادی، جامعه ما را ریشه کن می کند.
هشتصد سال پیش، اولین بار، دسته ای از جوانان ما، - فتیة المغربین - آمریکا را کشف می کنند و هشت صد سال بعد، آمریکا، پیر جوان ما را..._ چه بگویم!
آنها بیدار شدند و ما بخواب رفتیم. مسیحی ها و جهودها یکی شدند و ما صد تا. آنها پولدار شدند و زوردار و ما فقیر و ضعیف!
و کار ما؟
یک دسته مان هنوز هم مشغول کشمکش های قدیم اند و نفهمیده اند که در دنیا چه خبرها شده است.
یک دسته هم فهمیده اند دنیا دست کیست، نشسته اند و مثل میمون، آدم ها را تماشا می کنند و هر کار آنها می کنند، اینها اداشان را در می آورند!
و در چشم این ها، فقط فرنگی ها آدم اند! آدم حسابی اند، چون فرنگی ها پول دارند، زور دارند.
ماها دیگر فقیر شدیم، خوبی هامان هم حقیر شده، آنها که پولدار شدند، عیب هاشان هم هنر شده!
آن ها می خواهند همه مان و همه چیزمان را میمون بار بیارند و میمون وار، و استادهامان را، شاعرهامان را، بزرگ هامان را، هنرمندهامان را، فیلسوف هامان را، زن هامان را، مردهامان را، زندگی هامان را، شهرهامان را، خانواده هامان را و ... حتی بچه هامان را!
آن ها فقط از یک چیز می ترسند، از این می ترسند که ما دیگر از آن ها تقلید نکنیم.
چطور می شود که از آن ها تقلید نکنیم؟ کاری کنیم که بتوانیم خودمان بفهمیم.
آن ها فقط از فهمیدن تو می ترسند. از تن تو _ هر چقدر هم قوی بشی _ ترسی ندارند؛ از گاو که گنده تر نمیشی، می دوشنت؛ از خر که قوی تر نمیشی، بارت می کنند؛ از اسب که دونده تر نمیشی، سوارت میشند!
آن ها از فکر تو می ترسند.
اینه که بزرگ هائی که فکر دارند، باید فقط به چیزهای بیخودی فکرکنند، بچه ها را هم باید جوری بار بیارند که هر کاری یاد بگیرند و فقط و فقط بلد نباشند فکر کنند! بچه هایی باشند نو نوار، تر و تمیز، چاق و چله، شاد و خندان، اما ... ببخشید!
شاد و خندان، اما ... ببخشید!
از چه راه؟ از این راه که عقل بچه هامان را از سرشان به چشمشان بیارند! چطوری؟ با روش آموزش و پرورش مدرن آمریکایی؛ سمعی، بصری!
یعنی باید چشمات فقط کار کند، یعنی باید گوشات فقط کار کند، چرا؟ برای اینکه آن چیزهایی را که پنهان می کنند و پنهانی می کنند، نبینی؛ برای اینکه آن کارهایی را که یواشکی و بی سر و صدا می کنند، نشنوی.
و آن ها هر چه می کنند، هرچه می آرند و می برند هم پنهانی است، هم بی صدا!
اما بچه های ما، گربه ی سیاه دزد را، که در شب بی تابش ماه، پر از زوزه ی روباه، از دیوار بالا میاد، از پنجره تو می پره، حتی از راه آب های پوشیده، سوراخ های گرفته، دزدکی، یواشکی، تو میاد، هم خودش را، تو شب سیاه رنگ سیاهش می بینند، هم از میان زوزه ها، صدای پای نرم بی صداش را می شنوند.
عقل فرنگی به چشمش است، به گوشش است، به پوستش است، تو مخاط دماغش است، تو بزاق دهانش است، چی میگم؟ علمش توی شکمش است، هنرش زیر شکمش است، عشقش فقط پرستش لذت است، آزادیش فقط آزادی غارت است، فقط زر را می شناسد، فقط زور را می فهمد، گرگ است، روباه است، موش است.
ماها را میخواد میش کنه: شیرمون رو بدوشه، پشممون رو بچینه، پوستمون رو بکنه، دینمون رو بگیره، دنیامون رو بچاپه، پیرامون رو خواب کنه، جوونامون رو خراب کنه، زنامون رو بی شرم، مردامون رو بی شرف، دخترامون رو عروسک، پسرامون رو مترسک، بچه هامون رو _ بچه های خوشبختمون_ نونوار، شیک و پیک، تر و تمیز، چاق و چله، شوخ و شنگ، با تربیت، با ادب، اما چی؟ سمعی بصری!
حیوان ها سمعی بصری بار میاند، فقط می توانند ببینند، بشنوند، اما نه! بچه های ما می فهمند! برق هوش را در چشم های تند بچه های برهنه ی حاشیه ی این کویر نمی بینی؟
آری، بچه های ما، همه چیز را می فهمند.
حتی جهان را، همه چیز جهان را، انسان را، همه چیز انسان را، حرکت همه چیز را، پوچی را، معنی را، دنیا را، آخرت را، برای خود را، برای خلق را، برای خدا را، حتی شهادت را و ...
توحید را
کسی گفت آشفته حالم کنید
خلاص از غم و ماه و سالم کنید
هلا! ابرهای پر از روشنی
ببارید بر من زلالم کنید
از این سقف تاریک پر می کشم
پرستو، کبوتر، خیالم کنید
اگر صحبتی غیر پرواز بود
دهانم ببندید لالم کنید
من و پر زدن تا افق های دور
اگر برنگشتم حلالم کنید...
سلام بر شما
اگر در مورد موضوعات زیر مقاله، نظر و پیشنهاد دارید با ما در میان بگذارید:
1) فرهنگ استفاده از اس.ام.اس
2) اس.ام.اس و جوانان
3) اس.ام.اس و معضلات آن
4) اس.ام.اس و اتلاف وقت
5) اس.ام.اس و متولی آموزش فرهنگ استفاده و کنترل آن
و ...
با تشکر
واحد تحقیقات و پژوهش
اعتماد به نفس
اساس موفقیت ها و پیروزی های بزرگ است.
مردم عادی امید و آرزو دارند، افراد متکی به نفس هدف و برنامه
.شما می توانید از عهده هر کاری برآیید به شرط آنکه شدیدا خواستار آن باشید
.
از خودتان بپرسید:« اگر شکست ناپذیر بودم، آنگاه چه رویایی در سر می پروراندم؟
»
شما هیچ محدودیتی در توانایی انجام کار ندارید جز محدودیت هایی که خودتان در ذهنتان ایجاد می کنید
.
عدم توانایی یا نداشتن شرایط مناسب نیست که مانع پیشرفت شماست. مانع واقعی نداشتن اعتماد به نفس است
.
اعتماد به نفس یک عادت است و برای پرورش آن باید طوری عمل کنید که گویی اعتماد به نفسی را که خواستار آن هستید دارید
.
تصور کنید که هیچ محدودیتی ندارید. اگر همه تحصیلات، تجربه و منابع لازم را برای انجام هر کاری داشته باشید، در زندگی چه می کنید؟
جوانان عزیز!
دشمن روی شما سرمایه گذاریهای زیادی می کند؛
حواستان جمع باشد. عده ای را به بی تفاوتی می کشاند
و عده ای را دلسرد و مایوس می کند.
یاس، بزرگترین آفت جوان است.
جوان ها بدانند که متاسفانه یاس به روح جوان زودتر راه پیدا می کند؛
همچنان که امید این گونه است.
در مقابل یاسی که دشمن می خواهد به جوان ها تلقین و تزریق کند،
خودتان را مصونیت بدهید.
(مقام معظم رهبری 10/8/1368)