زندگی یک کاروان طولانی است که منازل و مراحلی دارد، هدف والایی نیز دارد. هدف انسان در زندگی باید این باشد که از وجود خود و موجودات پیرامونش برای تکامل معنوی و نفسانی استفاده نماید.
اصلا ما برای این به دنیا آمده ایم. ما در حالی وارد دنیا می شویم که از خود اختیاری نداریم. کودکیم و تحت تاثیر هستیم، اما تدریجا عقل ما رشد می کند و قدرت اختیار و انتخاب پیدا می کنیم. این جا آن جایی است که لازم است درست بیندیشد و درست انتخاب کند و براساس این انتخاب حرکت کند و به جلو برود.
اگر انسان این فرصت را مغتنم بشمرد و از این چند صباحی که در این دنیا هست خوب استفاده کند و بتواند خودش را به کمال برساند، آن روزی که از دنیا خارج می شود، مثل کسی است که از زندان خارج شده و از این جا زندگی حقیقی آغاز می شود.
مقام معظم رهبری ( خطبه عقد مورخه 18/11/1380)
از فرط خستگی و بی خوابی، چشمهایمان را به کمک چوب کبریت باز نگه داشته بودیم. آن شب مردم ایران جشن پیروزی گرفته بودند و صدای تکبیر ملت، به شکرانه ی فتح خرمشهر،از رادیوها و بلندگوهای سیار واحد تبلیغات به گوش می رسید و در فضای تاریک و ساکت منطقه می پیچید.
با وجود خستگی، سعی کردم در اطراف قدم بزنم و جویای احوال حاج احمد و بچه ها شوم.همان طور که تلو تلو خوران و خواب آلود از کنار خاکریز جاده شلمچه می گذشتم، ناگهان در زیر نور منورها حاج احمد را دیدم که با چند نفر از بچه بسیجی های واحد تبلیغات که پرچم تیپ حضرت رسول (ص) را به دست داشتند، کنار خاکریز نشسته و مشغول صحبت است.
با کنجکاوی جلوتر رفتم. صدایشان را بهتر می شنیدم و چهره هایشان واضح تر شده بود. در آن تاریکی، صدای یکی از بچه ها به گوشم رسید که می گفت: « حاج آقا، بی خوابی این چند شب، امان ما را بریده. ان شاء الله امشب با یک خواب خوب، تلافی می کنیم.»
در این وقت، حاج احمد را دیدم که دستش را بر روی دوش بسیجی جوان انداخت و او را با خود از سینه کش خاکریز بالا برد. جایی در رو به روی مقر ما، سمت غرب را نشانش داد و گفت:« ببینم بسیجی، می دانی آن جا کجاست؟»
او که از رفتار حاج احمد گیج شده بود، گفت:« نمی فهمم حاج آقا!»
حاج احمد با لحن گلایه آمیزی گفت:« یعنی چی مومن! نمی فهمم چیه؟! خوب نگاه کن. آنجا انتهای افق است. من وتو وظیفه داریم که پرچم خودمان را آن جا بزنیم؛ در انتهای افق. هر وقتی به آن جا رسیدی و پرچم را کوبیدی، بعد برو بگیر راحت بخواب.»
از این حرف حاج احمد گیج شدم و با آن حال خراب، از میان تاریکی گذشتم.
جمله ای که حاج احمد در آن شب گفت همیشه آزارم می داد. هیچ وقت هم فرصت نکردم که راز این جمله را از او سوال کنم. ولی وقتی با خدا تنها می شدم، این سؤال را می پرسیدم که:« آخر خدایا! افق که انتها ندارد. پس مقصود حاج احمد از این جمله چه بود؟»
مدام احساس ندامت می کردم که چرا در همان شب تاریک و پر ابهام از او نپرسیدم انتهای افق کجاست؟
جنگ تمام شد و امام (ره) به جمع شهیدان پیوست. و لیکن راز این جمله همیشه در من زنده بود که به راستی انتهای افق کجاست؟ تا اینکه با آغاز جنگ در بوسنی، یک روز این تیتر که از قول خبرگزاریهای غربی در صفحه اول یکی از روزنامه ها نوشته شده بود، توجه ام را جلب کرد:«در بوسنی، جبهه بنیادگرایی زیر پرچم محمد (ص) تشکیل شده است.»
هر چند تمام اینها از نتایج سحر است، ولی افق که انتها ندارد؟!
برگرفته از کتاب گمشده ای در افق
توی حساب:
فقط یک عدده
توی این عالم:
فقط یکعدده!
بقیه هرچه هست
صفر است،
همه صفراند،
هیچ اند،
پوچ اند،
خالی اند،
صفر: یک دایره تو خالی،
دور می زند،
و آخرش می رسد به اولش و ...
صفر: خالی، پوچ، هیچ
وقتی بخواد خودش باشه،
وقتی بخواد فقط با صفرها باشه،
تنها ؟!
اما وقتی بخواد جلوی یک بشینه...؟!
وقتی بخواد فقط برای یک باشه،
از پوچی و از تنهائی در می یاد،
پس همنشین یک بشه؟!
فقط یک؟!